niazeroooz



رمز و راز و معماهای حل نشده، به زندگی روزمره ما رنگی از هیجان می بخشند. به همین دلیل پیرامون بسیاری از رازهای حل نشده دنیا، داستان ها و افسانه های بسیار ساخته می شود.

به گزارش ایسنا، بنابر اعلام سلام پرواز، یکی از معماها و رازهای ناگشوده دنیا همیشه مثلث برمودا بوده است. داستان های بسیاری در مورد کشتی ها و هواپیماهای غرق شده در این منطقه شنیده ایم. برخی می گویند فرازمینی ها در این منطقه حضور دارند، برخی میدان های مغناطیسی را عامل گم شدن کشتی ها می دانند و برخی آن را دروازه ای به جهانی دیگر می دانند. ابتدا بیایید این منطقه را به خوبی بشناسیم.

مثلت برمودا

البته باید بدانید که این منطقه کاملا مثلثی شکل نیست و فقط ظاهری شبیه مثلث دارد. در هر صورت، مثلث برمودا نام منطقه ای در غرب اقیانوس اطلس است. اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، مثلث برمودا در سواحل جنوب شرقی آمریکا قرار دارد. راس مثلث نزدیک جزیره برمودا است، انحنای آن از پایین فلوریدا و پورتوریکو می گذرد و با عبور از دریای سارگاسو، دوباره به سمت برمودا برمی گردد.

با وجود همه راز و رمزها و شایعات، این منطقه یکی از پر رفت و آمدترین خطوط دریایی است و هر روز، کشتی هایی از اروپا، آمریکا و کارائیب از آن عبور می کنند. همچنین این منطقه محل عبور کشتی های تفریحی و پروازهای تجاری و هواپیماهای شخصی بسیاری از فلوریدا، کارائیب و آمریکای جنوبی است.

بگذارید همین ابتدا اشاره کنم که برای سفر کردن، به یک مرجع با تجربه و معتبر نیاز خواهید داشت. اگر می خواهید با فراغ بال سفر کنید و دغدغه ای بابت اقامت و پرواز نداشته باشید، بهترین گزینه انتخاب یک تور ارزان و مناسب است. اگر قصد سفر دارید می توانید به salamparvaz.com مراجعه کنید و با خیال راحت تمامی بخش های گشت و گذار خود را برنامه ریزی کنید.

کشتی های غرق شده در مثلث برمودا

همان طور که اشاره شد، بسیاری از کشتی ها و هواپیماهایی که از این منطقه عبور می کنند سالم به مقصد می رسند. بنابراین چرا باید برمودا به عنوان یک ناحیه اسرارآمیز شناخته شود؟

گفته می شود سالانه ۲۰ کشتی و ۴ هواپیما در این ناحیه مفقود می شوند. منظور از مفقود شدن، تنها سقوط و غرق شدن نیست. این اتفاق در سراسر جهان رخ می دهد. مسئله عجیب در مورد مثلث برمودا این است که هیچ نشانی از کشتی های غرق شده و هواپیماهای سقوط کرده بر جا نمی ماند! کشتی های عظیم با چند صد نفر مسافر ناگهان ناپدید می شوند. نه اثری از خود کشتی باقی می ماند و نه هرگز نشانی از سرنشنیان آن پیدا می شود.

وقتی کریستف کلمب در سفرهای اکتشافی خود به این منطقه رسید، اتفاقات عجیبی مشاهده کرد. شعله های آتش و تغییرات عجیب قطب نما، باعث شگفتی وی شدند. با این حال، این منطقه تا سال ۱۹۱۸ چندان شهرتی نداشت. در این سال یک کشتی آمریکایی به نام uss با ۳۰۰ مسافر در منطقه مثلث برمودا ناپدید شد. هیچ نشانه ای از کشتی یا مسافران آن به دست نیامد و این سرآغاز افسانه ای به نام مثلث برمودا شد.

قبل از هر چیز اجازه بدهید بگویم اگر به دریانوردی و بازدید از جزیره های زیبا علاقه دارید، نیازی نیست این مسیر طولانی را تا اقیانوس اطلس طی کنید. در نزدیکی های خودمان و در همین قاره کهن، عجایب و زیبایی های فراوانی از طبیعت را می توانید مشاهده کنید. برای مثال، جزیره مای ، پانگکور، کاپاس، پنانگ، تنگول، سیپادان، مابول، ردانگ، تیامون، پرهنتیان، شهر کوالالامپور، لنکاوی و بسیاری مناطق دیگر وجود دارند که بازدید از آن ها می تواند با جذابیت اقیانوس اطلس برابری کند.

حقایق مثلت برمودا

طبیعتا دانشمندان با افسانه های فرازمینی ها و دریچه ای به جهان دیگر راضی نمی شوند. آن ها مدت زیادی به تحقیق و تفحص در مورد این منطقه پرداختند و در نهایت توانستند راز آن را کشف کنند.

متاسفانه باید بگویم واقعیت به اندازه افسانه ها هیجان انگیز نیست!

وجود میدان قوی مغناطیسی در این منطقه به اثبات رسیده است. می توان گفت همین میدان مغناطیسی روی عملکرد و سیستم جهت یابی کشتی ها و هواپیماها اثر می گذارد و باعث می شود مسیر خود را گم کنند.

وجود حجم زیادی از گاز متان نیز در این منطقه اثبات شده است. این گاز روی امواج اثر می گذارد و کشتی ها را با سرعت بیشتری غرق می کند. همچنین در بعضی از موارد باعث آتش گرفتن و سقوط هواپیما می شود.

در چند سال اخیر، گروهی از پژوهشگران دانشگاه ساوت همپتون تحقیقاتی روی مثلث برمودا انجام دادند و دلیل اصلی همه اتفاقات عجیب این منطقه را، امواج خروشان معرفی کردند.

آن ها برای اثبات نظریه خود، حادثه غرق شدن کشتی USS Cyclop را شبیه سازی کردند. در این شبیه سازی، موج های بزرگی تشکیل شد که ارتفاع آن ها در دنیای واقعی تا حدود ۳۰ متر هم می رسد.

طبیعتا در برخورد با این امواج، کشتی به سرعت غرق شد. اتفاقی که برای بعضی از کشتی ها در این منطقه رخ می دهد. در واقع طوفان ها از سه جهت غرب، جنوب و شمال با هم برخورد می کنند و امواج هولناکی پدید می آورند. این موج ها با کشتی برخورد می کنند و در لحظه آن را از بین می برند.

دانشمندان معتقدند هر کشتی که با این امواج برخورد کند، ظرف مدت سه دقیقه کاملا غرق خواهد شد.

با همه این توضیحات، احتمالا حالا دیگر هاله افسانه ای مثلث برمودا برای تان از بین رفته است اما نگران نباشید! دنیا هنوز رمز و رازهای فراوانی دارد و هر چقدر که زیبایی های طبیعت را ببینید، باز هم کم است. هر سفر، دریچه ای به دنیایی جدید برای تان می گشاید. برای مثال، می توانید به مای سفر کنید. کشوری که چند فرهنگ کهن و باستانی را در خود جای داده است و طبیعت اسرارآمیز آن گردشگران بسیاری را به خود جلب می کند. بهترین راه سفر به مای، انتخاب یک تور مناسب و ارزان است. یک آژانس هواپیمایی معتبر مثل سلام پرواز پیدا کنید و جزئیات سفر خود را به آن ها بسپارید.


https://www.isna.ir/news/98090301337/%d9%85%d8%ab%d9%84%d8%ab-%d8%a8%d8%b1%d9%85%d9%88%d8%af%d8%a7-%da%a9%d8%ac%d8%a7%d8%b3%d8%aa


داستان تخیلی یکی از هیجان انگیزترین انواع حکایت و داستان است که خیالپردازی نویسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخیلی می شود. داستان های تخیلی قوانین فیزیکی را زیر پا می گذارند، موجوداتی که در عالم واقع وجود ندارند بوجود می آیند و این گونه به پرورش خلاقیت کمک می کنند و حتی گاه از آنها ایده هایی برای اختراع وسیله ای جدید گرفته شده است. این داستان ها هرکدام به نوعی قوانین طبیعت را زیر پا می گذارند.داستان هارو بخوانید یا با دانلود رمان تخیلی کودکانه زیر ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خیال انگیز بگردید.



داستان تخیلی کوتاه برای انشا


۱- داستان کوتاه تخیلی فضایی

نوع داستان: داستان تخیلی فضایی کوتاه

شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره ام دور شده ام و به فضا سفر کرده ام و به سیاره مریخ رسیده ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می شدم که از خواب برخاستم.
وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می گفت: این لباس را بپوش.
این ندا داشت مرا کلافه می کرد تا به یک باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می شدم هر چه می گذشت شب فرا نمی رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی ام کاسته شود. مدت ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.
به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع می کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.
هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: <<زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.>> من به او گفتم: <<مگرچه شده؟>> او گفت: <<این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی تاج می ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می دهد که او را به اوج قدرت می رساند و هیچ کس حریف او نمی شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می گردد. پادشاه می گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می رود و هنگام خواب لباس جادویی اش به درون جعبه ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او یده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.>>
من به او گفتم:<<اگر این جادویی است پس چرا وقتی می خواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟>> مورچه گفت: <<قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می داند.>> بعد مورچه مرا به خانه اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.
از او پرسیدم: <<چرا ناراحتی؟>> او گفت: <<دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله گرش زمین های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده اند. و زن و بچه هایم را زندانی کرده اند.>>
مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش می کرد. به خود گفتم ای کاش انسان ها نسبت به هم این گونه بودند.
به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می کردم اما مورچه به من گفت:<<ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک بار اثر می کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می گردی.>> در آنجا چیز های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه ای که اگر به آن دست می زدی، پروانه های همه رنگی از آن خارج می شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین کاری بلد بود انجام می داد و در معرض نمایش همه قرار می داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش بازی و شیرین کاری دلقکان اختصاص یافته بود.
از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده ام مشعل ها را خاموش کنند.
چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن ها با سنگ آتش درست می کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.
در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف های پادشاه و مشاور گوش می دادم.
پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی آوردم.
مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می کنیم.
پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می دانی چه می شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟
دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانه ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.

داستان تخیلی کودکانه - داستان علمی تخیلی کوتاه

۲- داستان کوتاه تخیلی پیرمرد و جنازه

نوع داستان: یک داستان خیالی

پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.
ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی دید نزدیک تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمی شد.
پیرمرد نمی دانست چه اتفاقاتی دارد رخ می دھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بی جواب.
مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمی توانم زیاد تنھایش بگذارم و قدم ھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور می کرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید.
روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای کمک می کرد. رد دست ھای خون آلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده باشد حک شده بود.
پیرمرد بی درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خون آلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان می کرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.
برای مشاهده ادامه مطلب به سایت setare.com مراجعه کنید.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرجع مطالب علمی دانشجویان ارتش سایبری جمهوری اسلامی ایران اطلاعات عمومی هواتو کردم دانلود سرا نمک آباد مرجع نقد فیلم و سریال فایل فردا وکل و مشاوره متخصص حقوق آموزش زبان از طریق فیلم و موزیک